×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× مطالب عبرت آموز
×

آدرس وبلاگ من

sashasosa.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sasha-sosa

به اقتضای زمان

زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی که کاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.
مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:
ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم! قسم می خورم که این عین حقیقت است!
و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:
ــ از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید � عزیزم � آره یا نه ؟
زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:
ــ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!...

لی لی از در بیرون رفت و پرسید:
ــ کاری داشتی ؟!
ــ عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی � من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم میکند به تو هشدار بدهم � مواظب این یارو باش! احتیاط کن � مواظب حرف زدنت باش � لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.
ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!
ــ من کاری به پیشنهادش ندارم � این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من � حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش � من این حضرت را خوب میشناسم � از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد �
ــ متشکرم ماکس! � خوب شد گفتی � من که نمی شناختمش!
زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان � بله � بود. ساعتی کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما � اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد

شنبه 23 بهمن 1389 - 8:40:51 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم